نـــاب اســـ ام اســـ

نـــاب اســـ ام اســـ

اس ام اس جدید ، اس ام عاشقانه ، اس دلتنگی ، اس تنهایی ، اس فلسفی ، اس دلگیری ، اس جدید
نـــاب اســـ ام اســـ

نـــاب اســـ ام اســـ

اس ام اس جدید ، اس ام عاشقانه ، اس دلتنگی ، اس تنهایی ، اس فلسفی ، اس دلگیری ، اس جدید

داستان عاشقانه سوزناک جدید

داستان عاشقانه سوزناک جدید



من پری هستم 23 ساله وعشقم فرهاد27 ساله.

سال 88 دانشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم.

دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.

تا اون روز سرم تو درس و کتاب بود و البته تو دوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شد چندتا جراحی داشته باشم و همین

باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکر نکنم.

وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت و کم کم داشت ترم دومم شروع میشد با اینکه دور و برم پر بود از پسر خیلی کم

میدیدمشون چه برسه به اینکه بخوام بهشون فکر کنم.


  


خلاصه هر روز داشت میگذشت و من کسی تو زندگیم نبود و دوستام که با عشقشون قرار میزاشتن خندم میگرفت و میگفتم



عشق؟؟؟ همش کشکه،هوسه،بچه بازیه و ...... خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع میشد اما به خاطر کار بابام که مجبور بود

بره همدان و منم از اونجایی که دختره یکی یه دونه پدر مادرم بودم مجبور شدم باهاشون برم همدان.

خلاصه کارای انتقالیمو گرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد و وقتی وارد ترم جدید شدم با یه گروهی آشنا

شدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضو گروهشون شدم،یکی از روز ها که رفتیم سر جلسه حس کردم با

دیدن یکی از پسر ها یه جوری شدم،حس میکردم دلم پرواز کرده به سمتش، به سمت فرهاد عشق اولم.


خیلی بهش علاقه مند شده بودم و واقعا دوستش داشتم اما نمیتونستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم چون من

در برابر پسرا کمی مغرورم.


هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم وبیشتر دوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بهش بگم.اون

سال گذشت و

هر روزی که فرهاد رو نمی دیدم به اندازه هزار روز بهم سخت میگذشت و بعضی روزا ها که بچه ها قرار میزاشتن بریم اردویی

جایی تا صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد.

وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدارکش دست من بود و سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم شده و دیگه

نمیتونم ببینمش.

یه روز که جلسه داشتیم بابچه های انجمن وارد اتاق شدم و چشمم که به فرهاد افتاد خشکم زد.اومده بود به بچه ها

سر بزنه.اون روز یکی از بهترین روز های عمرم بود.

وقتی جلسه تموم شد اومد پیشم گفت:نمیخوای مدرک منو بدی؟ گفتم چرا ولی الان همراهم نیست ازم  شمارمو

خواست و منم بهش دادم. چند روز بعد اس داده بود که فردا اگه میتونم بیاد دنبالم ومدرکشوبدم.

فرداش اومددنبالم وامانتیش رو دادم وگفت اگه مشکلی نباشه برسونم دانشگاه.منم قبول کردم وباهاش رفتم.عصرکه

کلاسم تموم شداومده بود جلو در واستاده بود سلام کرد و گفت کارم داره،سوار ماشینش شدم تا توی راه حرفش رو

بزنه.

وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریا ببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی.گفت:ازروز اولی که دیدمت

عاشقت شدم وهر روزبدتر از دیروز دیوانه وارد وستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم

واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟

یعنی به عشقم رسیدم؟نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلو در ازش خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم

مستقیم رفتم تو اتاقم تا صبح بهش فکر میکردم.

صبح بهم اس داده بود که امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم!

چند روز بع دبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم برا همیشه نه یکی دو روز بلکه همه روز های عمرمون.

هر روز با هم بودنمون قشنگتر از دیروش میشد یه سال گذشت و ما باهم نامزد کردیم همه بهمون میگفتن لیلی

ومجنون واقعی حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره

با اشکام شسته میشه.

هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقراربود  25بهمن روز عشق روزدلهای عاشق روز ولنتاین

باهم عروسیمون رو جشن بگیریم.همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.20روز مونده بود تا بهم رسیدن وخیلی

خوشحال بودیم.5بهمن 91بودکه اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم آجازه میدی

برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیراز و تو حین مسافرتش روزی 10دوازده بار تلفنی

میحرفیدیم .رفت که ای کاش 10سال باهام حرف نمیزد ولی اجازه نمیدادم.روز دهم بهمن بود گفت فردا برمیگردم ومنم

از دلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش رو جام بند نبودم در برابرش یه بچه 2ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.

صبح ازخواب بیدار شدم وکارامو انجام  دادم وخودمو حاضر کردم تابیاد.تلفنو برداشتم وبهش زنگ زدم ولی  جواب

ندادساعت نزدیکه 5عصربود وهر چی زنگیدم جواب نداد دیگه داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه

میکرد گفتم فقط بگو که فرهادخوبه؟

گفت ببخش زن داداش ولی فرهاد دیگه نمیتونه با تو باشه پسر بدقولی نبوده ولی این دفه روحرفش نموند

فرهاد تو مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی  میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان

بیمارستان هر دوتاشونو ببین تو راه فقط گریه کردم.

رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدو رفتم پیش خواهرش گفتم چی شده ؟گفت

فرهاد روحلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش فرشتس البته بهش میگن

عزراییل.

اینو که شنیدم از حال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالا سرم بودن وقتی به خودم اومدم بالاسر فرهاد بودم

سفید پوش آروم خوابیده بود و لبخند قشنگش رو هنوز داشت.

آره فرهاد که روزی قرارگذاشت برا همیشه پیشم بمونه زیرحرفش زد و تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف

کردند و هر 4 نفرشون با هم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.

الان قرارملاقات من و فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته گل سفیدو کلی اشکهای من.ولی من

نزدم زیر قولم.

فرهادم تا روزی که بلیط سفرم جوربشه تا بیام پیشت فقط جای تو توی قلبمه وحلقه عشق توتودستم.خیلی دوست

دارم عشقم.سالگرد جداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی.امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل

من وفرهادنشه"الهی آمین"



 

منبع : http://www.eshgheto.ir

نظرات 1 + ارسال نظر
milad دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:58 ب.ظ http://eshgheto.ir

وبلاگ خوبی داری دوست عزیز.
کاش همه مثل شما فرهنگ این رو داشتن ک نام منبع رو ذکر کنند
خیلی ممنونم.موفق باشی

مرسی دوست من...
خواهش میکنم...

خواهش..همچنین....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد